اسلام

به اصفهان رفتم و مخصوصا در سال 21 یادم هست که به درس ایشان هم که کفایه می گفت رفتم. پیرمرد بود. وقتی که فوت کرد تقریبا صد سال داشت. باز هم خدمت ایشان رسیده بودم، در دو سال پیش که تابستان به اصفهان رفته بودم. چون ایشان چشمش را عمل کرده بود و بد هم عمل کرده بودند و چشمش نابینا شده بود و بیماری مثانههم داشت و با لوله ای که کار گذاشتهبودند ادرار می کرد، روی تخت خوابیده بود ولی در غیر این دو صورت سالم بودو افاضه می کرد. می نشستند سؤال می کردند، جواب می داد. من رفتم خدمت ایشان و در آن جلسه خیلی سؤال و جواب با ایشان کردیم. از وضعش، از زندگی اشپرسیدیم. جریانی را از زندگی خودش نقل کرد که واقعا عجیب بود. از ایشان سؤال کردم که آیا شما نجف هم مشرف شده اید یا نه؟ چون یک وقتی از مرحوم آخوند چیزی در آن درسش نقل کرد، من خیال می کردم خیلی نجف بوده. گفت: بله من نجف رفتم ولی موفق نشدم زیاد بمانم، کمی ماندم مریض شدم و برگشتم. بعد این جریان را نقل کرد. گفت که من وقتی می خواستم به نجف بروم استخاره کردم، آیه ای آمد که شاید آیه خوب نبود، نمی دانم خوب بود یا خوب نبود. ولی من از بس خودم دلم می خواست به نجف بروم، استخاره را به گونه ای توجیه کردم، گفتم خوب است. رفتم به عراق. ولی آب و هوای آنجا به من نساخت و مریض شدم، یک کسالت فوق العاده سختی. یازده شبانه روز من در حال اغما بودم که اصلا نفهمیدم من در این دنیا بوده ام. مدتی از آن هم که در حال اغما نبودم در حال نیمه اغما بودم. نماز می خواندم، خودم درست نمی فهمیدم که در نماز چه می گویم. وقتی خوب شدم برادرم به من گفت: آقارحیم! آیا تو می دانی چگونه نماز می خواندی؟ گفتم: نه. (یک دیوانه ای را در اصفهان نام برد مثلا آقاعلی دیوانه که حرفهایش معلوم نبود.) گفت تو شده بودی مثل آقاعلی دیوانه. گفتم: چطور؟ گفت: این آقاعلی دیوانه در مسجد حکیم که نماز می خواند این جور نماز می خواند؛ مثلا می رفت به رکوع، خیلی با صدای غراء می گفت: سبحان ربی العظیم و بحمده، سبحان ربی العظیم و بحمده، بعد می گفت: باز هم سبحان ربی العظیم بحمده، باز هم سبحان ربی العظیم و بحمده! گفت: تو مدتی اینطور نماز می خواندی. گفت: اطبا جواب کرده بودند. آماده شده بودند که امروز – فردا غسل و کفن کنند و حتی محل قبر آماده شده بود. گفت: برادرم رفته بود پیش یک سیدی که داماد مرحوم آخوند ملاحسینقلی همدانی بوده، که خود آخونداز بزرگان بوده است. وضع مرا گفته بود که برادر من به این حال شده. او گفته بود: تو باز هم منتظری؟ باز هم معطلی؟ دیگر از طبیب کاری ساخته نیست. چرا به حضرت متوسل نمی شوی؟! (این گفتن وی روحی به وی داده بود) و گفت: خود این سید بزرگوار مقدارکمی تربت اصلی امام حسین علیه السلام داشت، گفت: برو، متوسل باش واز این تربت مقداری طبق معمول در آب می ریزی، از آن آبی که با این تربت قهرا تماس پیدا کرده مقداری به حلق او بچکان. برادرم گفت: ما اول رفتیم در حرم مطهر متوسل شدیم و بعد آمدیم و تو کالمیت افتاده بودی، همان تربت را یک مقدار در آب ریختیم، با قاشق چایخوری دهانت را باز کردیم و در دهانت ریختیم. من همین طور بالای سر تو نشسته بودم، فقط یک نفس می آمد. سحر نگاه کردم دیدم که این پیشانی تو برق می زند. دست زدم دیدم کمی عرق کرده ای و بعد خوب شدی. این مرده ای که دیگر همه چیزش را آماده کرده بودند خوب شد! و بعد به ایران آمدیم.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, توسط ایریلوزادیان